این داستان برگرفته از زندگی واقعی است...
یک هفته ای می شد که دایم باران می بارید و شدت بارش چنان بود که به حس دلتنگی و ناارامی ام دامن می زد.نامزدم تلفن زد و گفته که قصددارد نزد من بیاید!
این داستان برگرفته از زندگی واقعی است...
یک هفته ای می شد که دایم باران می بارید و شدت بارش چنان بود که به حس دلتنگی و ناارامی ام دامن می زد.نامزدم تلفن زد و گفته که قصددارد نزد من بیاید!
میخواهم از تو بنویسم، نوشته ای که تمام احساس پاکت را لبریز از شوق کند.
اما هر چه می اندیشم تمام کلمات به هزاران شکل در وصف معشوق و زیبایی ها به زبان آورده و نگاشته شده است!
و من نمیتوانم کلمه ای غیر از تکرار واژه ها را به زبان بیاورم!
حال چگونه می توانم تو را وصف کنم که حتی کلمه ای به گوشت آشنا نباشد!؟
میدانم، در این دنیای پر از واژه های عاشقانه نمی توانم آن جور که باید کلمات لبریز از عشق را نثار وجود پاک و مهربانت کنم.
ولی
به جای کلمات زیبای عاشقانه می خواهم خوب بنگری.
بنگر، وقتی که نامم را بر زبانت جاری می کنی چگونه ساعت های عمرم را برای نظاره روی تو به حراج می گذارم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل قدم هایت، زمین را با مژگانم آب جارو می کنم و خاک قدم هایت را توتیای چشمانم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل لبخندت تمام غم های عالم را به جان خریدارم و چگونه در مقابل اشک هایت زمین و زمان را بر وفق مراد دلت تغییر می دهم...
فقط بنگر لحظه ی جان سپردنم را وقتی که آغوش تو مکان آرامیدنم باشد...
بنگر و فقط بنگر که چگونه زندگیت را بهشتی سازم که نه گوشی شنیده و نه چشمی به خود دیده...
فقط تا ابد در کنار من باش.
یادته یه روزی بهم گفتی،
هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون.که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بت بخنده...
پسرک رو به مزار دختر ایستادو برایش از دلتنگیش گفت،از اغوشش که این روزا خیلی هوایش را کرده...
از شوخی های دلنشینش، از چشمان مهربانش،از حرف های نگفته اش،از یک دنیا بغضش.برایش کدو گرفته بود!امده بود تالبخندش را ببیند..
پسری به دختر گفت:اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی،اولین نفری هستم که میام تا قلبمو باتمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت:ممنونم!
تااینکه یه روز اون اتفاق افتادوو حال دختر خوب نبود.نیاز فوری به قلب داشت!