سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی…..
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی…..
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی….. او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را
هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه باران زده
هوا سنگین بود
آسمان بارانش گرفته بود
وپسرکی خیس از بی سرپناهی آهسته میگفت:
خدایا گریه نکن, درست میشه
دل درد گرفته ام ان قدر که فنجـــــــــــــــــــان های قهــــــــــــــــــــــــــــوه را سرکشیده ام
امـــــــــــــا…
تو تــــــــــــــه هیچکدام نبودی…
که زندگیم بر محور تو می چرخد.
تلنگر میزند امشب
کسی بر سقف این خانه
. تویی باران ؟ تو ای مهمان ناخوانده
بزن باران ! تو هم زخمی بزن
بر زخم این خانه.
... بزن اهنگ زیبایت
صدای چک چکه سازت
میان کاسه خالی
شکنچه میکند امشب
من تنها ی زندانی
.
تو ای باران
از این ویرانه دل بگذر
یقین بیرون این خانه
کاش می شد سر زمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تقسیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش می شد با نسیم شامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد...
دوستت دارم
وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي...
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 20 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم
سرت رو روي شونه هام گذاشتي و دستم رو تو دستات گرفتي انگار از اين كه منو از دست بدي وحشت داشتي
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 25 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده كردي وبرام آوردي ..پيشونيم رو بوسيدي و
گفتي بهتره عجله كني ..داره ديرت مي شه
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتي اگه راستي راستي دوستم داري
.بعد از كارت زود بيا خونه
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي 40 ساله شدي و من بهت گفتم كه دوستت دارم
تو داشتي ميز شام رو تميز مي كردي و گفتي .باشه عزيزم ولي الان وقت اينه كه بري
تو درسها به بچه مون كمك كني
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 50 سالت شد و من بهت گفتم كه دوستت دارم تو همونجور كه بافتني مي بافتي
بهم نكاه كردي و خنديدي
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي 60 سالت شد بهت گفتم كه چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدي...
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 70 ساله شدي و من بهت گفتم دوستت دارم در حالي كه روي صندلي راحتيمون نشسته بوديم من نامه هاي عاشقانه ات رو كه 50 سال پيش براي من نوشته بودي رو مي خوندم و دستامون تو دست هم بود
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 80 سالت شد ..اين تو بودي كه گفتي كه من رو دوست داري..
نتونستم چيزي بگم ..فقط اشك در چشمام جمع شد
---------------------lllllllllllll---------------------
اون روز بهترين روز زندگي من بود ..چون تو هم گفتي كه منو دوست داري
---------------------lllllllllllll---------------------
به كسي كه دوستش داري بگو كه چقدر بهش علاقه داري
و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي
چون زماني كه از دستش بدي،
مهم نيست كه چقدر بلند فرياد بزني
حتی اگر با هم نباشیم
ایســــــتــــاده ام …
بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود … !
مـــن ،
همیــن جا ،
کنار قـــول هـایت ،
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت و در عمــــق نبـــودنت ،
محـــــکم ایــستاده ام !!
چه خوش خیال بودم که همیشه فکر میکردم
در قلب تو محکومم به حبس ابد…
به یکباره جا خوردم وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد:
هی…. تو… آزادی…
و صدای گام های “غریبه ای”که به سلول من می آمد…!
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد عـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ؟ . . .
|
کاش می شد روی خط سرنوشت
روزهای با تو بودن را نوشت..
سرنوشت , ننوشت
گر نوشت , بد نوشت
اما باور کن نمی توان سرنوشت خویش را از سر نوشت !
باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد
میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.
و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.
وباز قصه پر غصه تکرار ....
روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده
و شاخ و برگ تماشایی داشتم .
عاشق شدم . . . !!!!
عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!
و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور
تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،
چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن
و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم
درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس
سرنوشتم چه بود ؟
حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای
نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند
و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد
دوباره پر باز کند و به اوج برود
و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه
رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد
من در آتش میسوختم و او . . .
و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر
خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند
روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی
تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .
آشناهای غریب همیشه زیادند
آشناهایی که میایند و میروند
آشناهایی که برای ما آشنایند
ولی ما برای آنها...
نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود
که همه روزی
آشنای غریب میشوند
یکی هست ولی نیست
یکی نیست ولی هست
یکی میگوید هستم ولی نیست
یکی میگوید نیستم ولی هست
و در پایان همه بودنها و نبودنها
تازه متوجه میشوی
که:
یکی بود هیشکی نبود
این است دردی که درمانش را نمیدانند
و ما هم نمیدانیم
که آن یکی که هست کیست
و آن هیچکس کجاست
کاش میشد یافت
کاش میشد شکستنی نبود
کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن
خرد نشد.....
تنهایی بهتر است
خودتی خودت
حداقل روحت آسایش بیشتری دارد
نگرانی كمتری داری
و میتوانی برای خودت باشی
هیچ كس دیگر به با هم بودن های قدیم اعتقاد ندارد
همه میخواهند تو را از سر خود باز كنند
كاش كمی عوض میشدیم