درطول ان هفته،سومین باری بود که به دیدن من می امد.از او عذرخواهی کردم که مجبور است این همه راه را بخاطر یدن من طی کند.قرار شد ساعت هفت بعداز ظهر همدیگر رادر محل همیشگی ملاقات هایمان ببینیم.وقتی رسیدم اورادیدم که زودتر ازمن امده و بی صبرانه انتظار می کشد.چتری قرمز در دست داشت وناراحت بنظر می رسید.لباس کافی به تن نداشت.گام هایم را به سمت او تند تر کردم و وقتی به کنارش رسیدم،گفتم که چرا دران هوای بارانی به دیدنم امده است؟نامزدم گفت که دلش برایم تنگ شده بود و نمی توانست بیش ازاین دوری مراتحمل کند.بابی توجهی به احساس اوگفتم،

-حالا که همدیگر رادیدیم هرچه زودتر به خانه برگرد.اگربخواهی می توانم تورابه خانه ات برگردانم.

چترش راباز نکرد،امامیدانستم که خیلی دوست دارد زیر یک چتر قدم بزنیم.ازاوخواستم چترش رابازکند،ازتقاضایم خوشحال نشد،بابی میلی چتر را باز کرد.چتر او یک پره شکسته داشت و همانند سربازی شکست خورده راه می رفت.باهم راه افتادیم و باصدای غم الود خواست تااورا به ایستگاه مترو برسانم.دران هوای بارانی ترجیح می داد باقطار به خانه برود.به دلیل شدت بارش باران،متروبیش از روز های دیگر شلوغ بود بنابراین ناچار شدیم مدت زمان بیشتری را منتظربمانیم.درنتیجه فرصت بیشتری برای بودن درکنار هم پیداکردیم و من،دریافتم پیشنهاداو برای استفاده از مترو،فقط یک نقشه بوده است،تااوقات بیشتری رادرکنار هم بگذرانیم.از این رو،سعی کردم کاری راکه دوست دارد انجام بدهم،امانمیتوانستم.تقدیر و سرنوشت چیز دیگری رقم زده بود.بالحنی سردو خشک به او گفتم:

-قطاربعدی که امدحتماسوارشو.چون صبرکردن برای قطاری باصندلی خالی بی فایده است.

زمان اشنایی ما به مدت هاپیش برمی گشت.ماهردو دریک مجتمع زندگی می کردیم و خانواده هایمان باهم بسیارصمیمی بودند.اوتنها دختر بین دو خانواده بود و نمی دانم چطور شد که به او علاقه  مند شدم و اخرین سال دانشگاه،از اوخواستگاری کردم و باموافقت هردو خانوده نامزد شدیم.بعداز فارغ التحصیل شدن از دانشگاه خانواده او به شهر خودشان برگشتند و بعد از ان،فقط در تعطیلات همدیگر رامی دیدیم و بقیه روزها به وسیله ایمیل و تلفنباهم در ارتباط بودیم.

دردی بی رحمانه قلبم رامی فشرد.دیگربه سختی نفس می کشیدم و تنها کاری که می توانستم انجام دهم،این بود که لااقل برای مدت زمانی که در کنار سوزان هستم درد رافراموش کنم.سرم راپایین انداختم و قطار که از راه رسید..

چهارسال پیش دکتر گفت که توموری در شکم من دیده شده،اما خوشبختانه بدخیم نیست و قابل درمان است.اوایل به ان اهمیت ندادم و فکر کردم جای نگرانی نیست.طبق روال همیشه زندگی رامی گذراندم ودیگر فراموش کرده بودم که مشکل دارم.تااینکه تقریبا دوماه پیش دل دردهای جان فرسایی زندی ام را مختل کرد و سرانجام به دکتر رفتم و دکترم گفت توموری سرطانی که درمعده ام وجود داشت تمام جسمم رادربرگرفته است.باورکردنش بسیار سخت تر از تحمل درد بود.دوست نداشتم کسی از بیماری ام باخبر شوند بخصوص سوزان کسی که بی نهایت اورا دوست داشتم.اوهنوز زیبابود و بی انصافی می دیدم که پابه پای من درد بکشد و زندگی اش صرف جوانی بیمار شود.ازاین روروابط سردی در پیش گرفتم تااوراازخود متنفرکنم.اگرچه سخت بودو شکستن قلب وی را کاریبی رحمانه وظالمانه می دیدم،دکترهامی گفتند که خیلی دیر برای درمان اقدام کرده ام و شیمی درمانی فقط چندماه می تواند سرپا نگه دارد.باهم سوار قطار شدیم در طول راه هردوساکت بودیم.وقتی به ایستگاه رسیدیم بایک اژانس کرایه اتوموبیل تماس گرفتم تماس گرفتم.باامدن تاکسی اشک هایم راپاک کردم،حلقه نامزدی را از انگشتان بی رمق خود بیرون اوردم و بابی مهری در دستان لرزان سوزان گذاشتم و گفتم:مراقب خودت باش و به خوبی ازخودت مراقبت کن.مابرای هم ساخته نشده ایم.

اوبدون اینکه حلقه اش راپس بدهد یا کلمه ای بگوید فقط سرش را تکان داد.درتاکسی رابرایش باز کردم و او بالبخندی سردو یاس سوار شد.وقتی او می رفت من با حسرت به اولین و اخرین عشقی که در زندگی ام طلوع کرد و به سرعت درحال غروب کردن بود،خیره شدم.به تنهایی راه افتادم نمی توانستم غم جدایی را دردلم نگه دارم.دیگربیماری رافراموش کردم و نمی دانم چطورشد که برگشتم و به دنبال تاکسی دویدم.خواستم به سوزان بگم هنوز او تنهاعشق من در زندگی است.خواستم بگویم مراترک نکند...و باتاکسی فاصله زیادی داشتم و اشک های غمبارم باقطرات سرد باران مخلوط شد.سوزان دیگر به دیدنم نیامد و نه تلفن کرد و نه حتی پیامک فرستاد.سوزان هرگز اشک های مرادرفراق خودش ندید.

حالادیگر رمقی در جسمو جانم باقی نمانده است و اخرین روز های زندگی رابه تنهایی سپری می کنم،اما پشیمان نیستم،چون او سزاوار لذت بردن ازخوشی های زندگی بود.......


نظرات شما عزیزان:

احمدهاشمی
ساعت15:33---19 تير 1392
ﻣﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻪ ﺗﯿﺘﺮﺍﮊ ﺭﺳﯿﺪ:

ﺍﮔﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﻢ،

ﺍﮔﻪ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯿﻢ!

ﻣﺎ ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﺯﺣﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯽ ﮐﺸﻦ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻢ،

ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻧﻘﺶ

ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ


احمدهاشمی
ساعت22:44---17 تير 1392
درود بر شما

تبریک میگم وبلاگ خوبی دارید مطالب فوق العاده و پرباری نوشته اید فقط مقداری نیاز به تنظیمات بیشتری از لحظ گرافیکی دارد

امیدوارم در ادامه کار موفق و پیروز باشد
پاسخ:.سلام.خوشحال شدم که به وبلاگم سر زدید!امیدوارم با راهنمایی شما به موفقیت بیشتری برسم.ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, ] [ 20:33 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]